آدرس جدید وبلاگ : http://bimarefat.parsiblog.com

وبلاگ به آدرس http://bimarefat.parsiblog.com منتقل شد.

آدرس جدید وبلاگ : http://bimarefat.parsiblog.com

وبلاگ به آدرس http://bimarefat.parsiblog.com منتقل شد.

معلم کجایی؟

 

وَمَا تِلْکَ بِیَمِینِکَ یَا مُوسَى (۱۷) قَالَ هِیَ عَصَایَ أَتَوَکَّأُ عَلَیْهَا وَأَهُشُّ بِهَا عَلَى غَنَمِی وَلِیَ فِیهَا مَآرِبُ أُخْرَى (۱۸)  ... اذْهَبَا إِلَى فِرْعَوْنَ إِنَّهُ طَغَى

(۴۳) فَقُولَا لَهُ قَوْلًا لَّیِّنًا لَّعَلَّهُ یَتَذَکَّرُ أَوْ یَخْشَى (۴۴) ...

وقتی موسی به وادی مقدس طوی رسید. خداوند به او فرمود : کفش هایت را در بیاور! همانا من خدای تو هستم که با تو سخن می گویم...
- موسی چه در دستت داری؟؟؟!!!
- گفت: این عصای من است... به آن تکیه میکنم و گوسفندان خودم را هدایت می کنم و کارهای دیگری نیز با آن انجام می دهم.
تا آنجایی که می فرماید:
تو را مامور می کنم که به نزد فرعون بروی و او را هدایت کنی. پس با او به نرمی سخن بگو...

معلم می گفت: چرا خداوندی که خالق هستی است، از بنده ناتوان خود می پرسد که چه در دست اوست؟
بعد که چهره های مات و مبهوت ما را می دید جواب می داد: تا به حال شده که در خیابان دوست قدیمی خود را ببینی که سالهای او را ندیدی! وقتی او را می بینی سر صحبت را باز می کنی و از هر مطلب ریزی، برای بیشتر صحبت کردن با او استفاده می کنی.
خداوند می خواهد با بنده خود، با عشق خود، با ساخته دست خود صحبت کند. شگفتا که خود را تا مقام ناتوانی بنده خود پایین می آورد و مثل بقیه انسانها با او سخن می گوید! (مثل خود انسان که تا نوزادی را می بیند با درآوردن شکلک ها و صداهای گوناگون، جدا از شخصیت خود، خود را پایین می آورد تا نوزاد زبان او را بفهمد و با او ارتباط برقرار کند)
موسی را بگو که او هم نیز در جواب دادن به یک جمله اکتفا نمی کند و بعد از اینکه می گوید "این عصای من است" باز هم ادامه می دهد و می گوید : با آن گوسفندانم را هم می چرانم و ....

معلم می گفت: فرعون که بود؟ پادشاه مصر، همان کسی که خودش را رب اعلی خوانده بود، مردم را مجبور به پرستش خود می کرد!
حال او می فرماید: با او به نرمی سخن بگو... با بنده من به نرمی سخن بگو شاید که دست از این کاراش بر داره!!

اینها صدای معلمی است که هنوز صدای دلنشینش در قلبم جا دارد... چه معلمی بود... برایمان قرآن را به زبان عاشقی روایت می کرد. خدا خیرش بدهد... این آن معلمی بود که می بایست دستش را بوسید. خدا بگم چیکارش نکنه! ما رو عاشق کرد و یه عمر ما رو انداخت تو عالم عاشقی! معلم هر جا هستی سلامت باشی...

نظرات 6 + ارسال نظر
بازمانده سه‌شنبه 4 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 02:39 ب.ظ http://http://ssan.blogfa.com/

سلام
چطوری با معرفت جان ؟
امیدوارم همیشه خوب و موفق باشی ، ما را هم دعا کنی ...
بقول بی قرار شوخی کردم
وقت کردی سری هم به ما بزن ...
التماس دعا

سورنا سه‌شنبه 4 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 06:41 ب.ظ

سلام بامعرفت!خوبی؟وبلاگت قشنگه.خداحفظت کنه.که در راه نشر معرفت و دین تلاش می کنی.
بقول بازمانده به ما سر بزن!

ما که به حرف دل سر می زنیم... ولی ... نکنه شما هم وبلاگ دارید و ما خبر نداریم؟!
اگر دارید لینک آنرا حتما برام بفرستید!! منتظرم...

بی قرار چهارشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 12:24 ق.ظ

سلام!
چطوری بامعرفت چه خبرا؟
اومدم به وبلاگت یه سری بزنم که نگی این بی قرار چقدر بی معرفته...شوخی کردم...
من هم مثل دوستان امیدوارم در تمامی عرصه های زندگی مخصوصا وبلاگ نویسی موفق باشی.
داداش کوچیکت بی قرار

ممنون بی قرار جان... خوش آمدی... صفا آوردی.
از بابت دعا هم ممنونم.

بازمانده چهارشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 02:33 ق.ظ http://http://ssan.blogfa.com/

سلام
خوبی برادر ؟ خیلی خوشحال شدم از حضورت در وبلاگ بازمانده. با معرفت جان ما رو هم دعا کن ، راستی یک
کم نوشته هات رو درشتت تر کنی بهتر خونده میشه
البته برای من که نور چشمام کم شده
سبز و پیروز باشی

بر روی چشم... شما جان بخواه بازمانده جان!

بازمانده چهارشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 10:12 ب.ظ http://http://ssan.blogfa.com/

سلام بامعرفت جان ؛ خسته نباشی ، عزیز یک کمی خط متن را درشتتر کنی ، بهتر خوانده میشوم
نخل های سوخته چرا حکایتی نمیکنید ؟
ای غریب مانده ها چرا روایتی نمیکنید ؟
نی که طاقت ترانه های زخمی مرا نداشت
بغض ها در گلو چرا شکایتی نمیکنید ؟
سالها قبیله های عشق را پیامبر شدید
قوم ناسپاس را چرا هدایتی نمیکنید؟
قد کشیده ام، سبز و ساده روبرویتان ، ولی
ای نگاه های مهربان عنایتی نمیکنید
شعر من که راوی تمام لحظه هایتان نبود
ای غریب ماندها چرا روایتی نمیکنید
التماس دعا

شعر زیبا نشان از دل سوخته یه بازمانده...

بازمانده شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 07:45 ب.ظ http://http://ssan.blogfa.com/

.........زمانی که به کربلا رسیدم

( عصر روز دوشنبه ۲۱ رمضان ساعت ۵)

حافظ رو باز کردم و این شعر اومد:
زان یار دلنوازم شکریست با شکایت
گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت
بی مزد و بود و منت هر خدمتی که کردم
یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت
رندان تشنه لب را آبی نمی دهد کس
گویی ولی شناسان رفتند از ین ولایت
در زلف چون کمندتش ایدل مپیچ کانجا
سرها بریده بینی بی جرم و جنایت
چشمت به غمزه ما را خون خورد و می پسندی
جانا روا نباشد خون ریز را حمایت
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود
از گوشه ای برون آی ای کوکب هدایت
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار از این بیابان وین راه بی نهایت
ای آفتاب خوبان می جوشد اندرونم
یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت
این راه را نهایت صورت کجا توان بست
کش صد هزار منزل بیش است در بدایت
هر چند بردی آبم روی از درت نتابم
جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت
عشقت رسد به فریاد ار خود بسان حافظ
قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت

خدایش بیامرزد:
در زلف چون کمندتش ایدل مپیچ کانجا
سرها بریده بینی بی جرم و جنایت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد